خانه عناوین مطالب تماس با من پیر خراباتدریافتی از غزلهای حضرت لسان الغیب حافظ شیرازی درباره منطلبه ۲۵ ساله علاقه مند به لسان الغیب از هر نوعی که میخواد باشه : کلام الله شعر حافظ و ... ادامه...
اشعاری در باره حضرت علی اکبر علیه السلام
آه از آن روزی که غم در کربلا برپاستی هم زمین نینوا و روز عاشوراستی یکطرف اشرار کوفه وان دگر سلطان دین بهر یک مظلوم و بیکس شورش و غوغاستی انقلابیون بکردند انجمن در کربلا در سردین و حقیقت ؟ وه عجب دعواستی خاندان هل اتی و عترت طه بدند در کنار آب دریا ، لیک قحط ماستی شد یکایک یاور و یارش شهید نک مصیبت بود اعظم محشر کبراستی نوبت میدان چو بر شهزادة اعظم رسید در حریم کبریا فریاد واویلا ستی آن جوانیکه ببودش مظهر ختم رسل بر عقابش شد سوار و عازم هیجاستی در شجاعت وارث حیدر بد و شبه نبی مرتضی صولت ولی چون مصطفاسیماستی من نمیگویم که مادر داشته در کربلا حالت نزع روان گر بودیش پیداستی بانوان و دختران اندر پیش مویه کنان از سرادق گشته بیرون محنت عظماستی واعلیا وا حسینا لرزه بر افلاک زد داد از آن ساعت چه گویم یا چسان برپاستی آمدش آن شیرزاده شیر دل بر کارزار گوئیا در جنگ خیبر چون علی باجاستی معنی اسلام و ایمان مظهر ختم مآب شد معرف بر خودش با این میان گویاستی من زخورشید امامت زهرة تابنده�ام باب من شیر خدا و مام من زهراستی من گشودم بال و پر بر اوج همت می پرم هر که خواهد رزم سازم هر که زرم آراستی من علّی بن حسینم پور شاه لافتی صاحب صمصام حیدر آنکه بی پرواستی مرد و نامردی بباید پیش مردان آزمود پیش من آید هر آنکس بامنش همتاستی کرد مهمیزی اشاره بر عقابش شد خرام جست خیزی کرد چون پرکار وهم داناستی نقطه زد با نوک نیزه بر زمین پر کار وار دورزد آن نقطه را ، چون نارس داناستی صولت و سهم و صلابت در قلوب دشمنان از چنین جولان میدان ظاهر و پیداستی کسی نیارستی قدم بر کار زار وی نهد هر که از نام آوران پیر یا برناستی پنجة مردانه بر شمشیر آتشبار زد چشم دشمن گوئیا بر صاعقه بیناستی مرکب از راکب بماند و سرزتنها شد جدا دستها بی جسم و پیکر بی سرو بی پاستی راکب و و مرکب دو نیم و شد پیاده از نظام پهلوانان زهره چاک از وحشت و پرواستی ضرب شست حیدری از زور بازو شد عیان آن سپاهیرا تو گفتی بیکران دریاستی بر صفوف میمنه زد خویشتن را بیهراس الحذر از دشمنان بر گنبد میناسیت زد بجان دشمن آتش خرمن هستی بسوخت دام مرگ افتاد هر کس خود زجا برخاستی شد ز ترتیب و نظام آن لشگر سفیانیان گرچه خواهان جلال و عزت دنیاستی از کمین ناگاه جسته منقذ بیداد گر گوئیا معنی بر آن شق القمر برخاستی سروقدش خم شده آماج زخم تیر شد صورت گلنار وی چون سوسن و رعناستی تیر باران کرد دشمن تیر بر حلقش نشست ارغوان از خون خود جسم و تن زیباستی نوکرم من چون بدربار شه کرب و بلا ناجیانم مقصدم دنیا و هم عقباستی
2 اگر چه دیدهام از هجر تو پر از گهر گردد میا چو خنده دشمن به جانم نیشتر گردد بمان در خیمه اما گریه کمتر کن به جان من مبادا عمهام زینب ز مرگم باخبر گردد نمیخواهم تو باشی بر سرم هنگام جان دادن که ترسم درد داغ من برایت بیشتر گردد سرت بادا سلامت ای سحاب آرزو بابا اگر مرغی چو من بشکسته سر بیبال وپر گردد گمانم عمهام میآید ز جا برخیز و یاری کن که چشمم را ببندی تا نبینم خون جگر گردد تو ابراهیمی و من هم ذبیح تو ولی دیگر گمانم نیست برخیزد که سوی خیمه برگردد زجا برخیز و بنشین پیش پاره پاره جسم من که ترسم باعث مرگ پدر داغ پسر گردد
3 ای تازه جوان اکبر نوخط پسر من صد پاره بدن جسم تو پیش نظر من ای نوگل آفت زدة دهر پس از تو ای کاش نیفتد بگلستان گذر من شد حاصل من چشم تری و لب خشکی از داغ غم تست همین خشگ تر من تا باد خزان زرد گل روی ترا کرد سرخ است رخ زرد بخون جگر من ای خفته بخون با تن صد چاک تو در خاک رفته زغم هجر تو نور از بصر من لب باز کن و با پدر خود سخنی گوی هین محتضرم ای پسر محتضر من من بیدل و افتاده ز پا سر نعشت تا باز چه آرد غم مرگت بسر من منصوری از این نغمة منصوری جانسوز آتش زده بر خشگ و تر این مختصر من
4 اى طلعت زیباى تو، عکس جمال لم یزل وى غره غراى تو، ائینه حسن ازل روح ور وان عالمى ، جان نبى خاتمى طاووس آل هاشمى ، ناموس حق ، عزوجل در صولت و دل حیدرى ، ز انروز على اکبرى در صف هیجا صفدرى ، وى دوحه علم و عمل اى تشنه بحر وصال ، سرچشمه فیض و کمال سر شار عشق لایزال ، سرمست شوق لم یزل اى سرو ازاد پدر، اى شاخ شمشاد پدر نا کام و ناشاد پدر، اى نو نهال بى بدل اى شاه اقلیم صفا، سرباز میدان وفا بادا على الدنیا العفا، بعد از تو اى میراجل زینب شده مفتون تو، اغشته اندر خون تو لیلا زغم مجنون تو، سر گشته سهل و جبل
5 ای کان ادب چو نشده خودباختة تو شمشیر غمت را برخم آختة تو مثل دل بیچارة من ای گل زیبا صدپاره بهر جا ورق انداختة تو مانند قفس بود جهان بر تو عزیزم از این قفس تنگ برون تاختة تو در حالت پیری تو مرا ترک نمودی این قد چو سروت که چمن ساختة تو بر آتش غم روز ازل پر زده�ام من پروانه صفت سوختم و خواستة تو بهتر نگرم روی تو زیبا شده بازم برروی دلم وه که چه آراستة تو دیگر نتوانم ببرم عمر بپایان این ماندة عمر بغمت کاستة تو بر این پدر پیر نشاید که بنازی بازآ بسخن گو به که پرداختة تو با خاک تو یکسان شدة ایمه تابان زان بیدق حق بر فلک افراشتة تو دیوانه غزل گو زغم شاه شهیدان بر قبر حسین همچو که دلباختة تو
6 ای کوکب همیشه خیمه ، سفر مکن باشد برو ، ولی جگرم را خبر مکن این قامت تو ، پیر شُدم تا بزرگ شد دیگر به جان ِ عمّه مرا پیر تر مکن جائی زمین بیفت، که عمّه نبیند ات این خواهر ِ غریب مرا ، خون جگر مکن از من مخواه ! جمع کنم پیکر تو را هرگز چنین معامله ای با پدر مکن
7 ای نور خاندان نبوت جمال تو ای فخر دودمان امامت کمال تو ای اشبه تمام خلایق بخلق و خلق بر خاتم نبوت و حسن خصال تو ای معدن فتوت و سرچشمة ادب هرگز ندیده دهر کسی بر مثال تو تو شمع خاندان جلیل امامتی ای نخانه غرق غم شده اندرزوال تو افسوس در جوانی و اندر کمان حسن پژمرده گشت گلشن و باغ جمال تو لعن خدا به منقذ پست و پلید باد کزضرب با عمود نگون کرد حال تو اندر جحیم تا به ابد باددر عذاب آنشوم و نانجیب که بشکست بال تو بعد از تو اف بدنیای دون باد گفت از ته دلش پدر با جلال تو نعش ترا چگونه برد سوی خیمه گاه با آه و ناله این پدر پرملال تو اندر مصیبت تو زمین و زمان گریست حکمت فدای خاک قدوم و نعال تو
8 تا کفن بر قد وبالای رسایت کردم سوختم وز دل و پر درد دعایت کردم آخرین توشه ام از عمر تو این بود علی که غم انگیز نگاهی زقفایت کردم توزمن آب طلب کردی ومن سوزی که چرا تشنه لب از خویش جدایت کردم گر کمی آب نبودم که رسانم به لبت داشتم اشکی و ایثار به پایت کردم نگشودی لب خود هر چه ترا بوسیدم نشنیدم سخنیهر چه صدایت کردم پدرت را نبود بعد تو امید حیات جان من بودی و تقدیم خدایت کردم یارب این دشت بلا این من و این اکبر من هر چه را داشتم ای دوست فدایت کردم آن خلیلم که ذبیحم نکند فدیه قبول وین ذبیحی است که قربان به منایت کردم ای مؤید چو ترا بنده مخلص دیدم دگر از بندگی غیر رهایت کردم مؤید
9 تا که از کف پسرى تازه جوان داد حسین عالمى را ز غم خویش تکان داد حسین تا که گلبوسه ز لب هاى پسر چید لبش قدرت عاطفه خویش نشان داد حسین تا که خاموش شد از زمزمه �یا وَلَدى� عشق فریاد برآورد که جان داد حسین جذبه عشق بنازم که پس از داغ جوان حکمت صبر نشان بر همگان داد حسین گفت بر هاشمیون نعش على را ببرند کز غم داغ پسر تاب و توان داد حسین نقد جان داد و به حق جان جهان را بخرید در کف خلق جهان خط امان داد حسین
10 چون به میدان زحرم اکبر رفت دل زجان شست و سوی دلبر رفت روح از جسم حرم یکسر رفت همه گفتند که پیغمبر رفت زان طرف مرگ به استغبالش ین طرف جان حسین دنبالش گفت ای سرو قد دلجویت لیله قدر پدر گیسویت ای رخت ماه و هلال ابرویت صبر کن سیر ببینم رویت هم کنم خوب تماشای تو را هم ببینم قدو بالای تو را ای جگر گوشه من ای پسرم هیچ دانی که چه آری بسرم مرو اینگونه شتابان ز برم لختی آهسته من آخر پدرم من نگویم مرو ای ماه برو لیک قدری بر من راه برو پدر ایستاده و می کرد نظر جانب مرگ پسر راهسپر همچنان سوی سما دست پدر تا بگوش آمدش آوای پسر رنگ خود باخت ز بانگ پسرش زانکه دانست چه آمد به سرش
11 چون تو ای لاله در این دشت گلی پرپر نیست واز این پیر جوانمرده کمانی تر نیست دست و پایی نفسی نیمه نگاهی اهی غیر خونابه مگر ناله در این حنجر نیست در کنار تو ام و باز به خود می گویم نه حسین، این تن پوشیده به خون اکبر نیست هر کجا دست کشیدم زتنت گشت جدا از من اغوش پر و از تو تنی دیگر نیست دیدنی گشته اگر دست و سر سینه تو دیدنی تر زمن و خنده آن لشگر نیست استخوانهای تو پشت پدر هر دو شکست باز هم شکر کنار من و تو مادر نیست حسن لطفی
12 چه شبها را ببالینت پسرجان تا سحر کردم بصد امید اندر دل به آینده نظر کردم بگلزار حیاتم چون تو سرویرا همی دیدم سرودم نغمة شادی و غم از سر بدر کردم بدل گفتم که دامادت کنم زینت خود بندم زخونت جان مادر زینت اندر موی سر کردم تو نشکفته هنوز ای نوگل لیلی خزان گشتی منم چون بلبل سرگشته سر در زیرپر کردم بمرگت عزتم رفت و اسیر کوفیان گشتم بجای جامة دامادیت نیلی بسر کردم چو مرغی آشیانم سوخته نومید سرگردان دودست اندر بغل در این بیابان ناله سر کردم فلک زد پشت پائی بر بساطم در بدر گشتم بیا شبهای مادر بین که بیتو چون سحر کردم بیاد غنچة پژمرده�ام هر جا گلی دیدم بجای اشک از دیده روان خون جگر کردم
13 خاک سیه رو منه ای گل زیبای من دیدن جان دادنت برده شکیبای من با تو سزاوار نیست نزد پدر خواب خوش خیز و تماشا نما حالت سیمای من رحم کن ای روح من دیدة خود بازکن جای تو من جان دهم تو بنشین جای من این دل رنجور را با سخنی زنده کن تا بتواند رود سوی خیم پای من چون تو زنی دست و پا جان من آید بلب آمده صیاد تو دید و تماشای من بعد از تو ای جان من خاک سر این جهان لحظة آخر شود عمر غم افرای من روز مرا تار شد تیره شده دیده ام کاش نیاید دگر روز شب آسای من دل بر بوده زمن بی پسرم کرده�اند لیک شود شعله�ور آتش سودای من در خور شوق وصال هستی خود داده�ام از تن و از جان خویش نیست چوپروای من میروی آهسته رو تا بتو ملحق شوم طول دهد تا بحشر شیون و غوغای من گفته دیوانه را باد برد حضرتش تا بشود دادرس محشر کبرای من
14 در دلش جلوه امید بتافت با دو صد شوق بسویش بشتافت گفت ای چشم و چراغ دل من رفت بر باد دگر حاصل من در دلم نیست دگر نور امید شوق و امید زمن دست کشید با به من بانگ تو در خیمه رسید دید زینب ز رخم رنگ پرید آمدم با چه شتابی سویت خواستم زنده ببینم رویت سپه کوفه همه آماده به تماشای پدر ایستاده شه روی نعش پسر افتاده همه گفتند حسین جان داده بی گمان جان پدر بر لب بود آنکه جان داد بدو زینب بود 15 دلبردة من عاشق شیدا شدة تو پوشیده کفن باز چه زیبا شدة تو از دیده مروجان من این دل شده ویران من تشنة تو آبحیاتی تو لب عطشان جز آه نمانده است در این سینه سوزان با دیدة من بین که چه غوغا شدة تو آهسته برو تا که کنم سیر نگاهی من راضیم از رنج و بلا هر چه توخواهی از پای تو بوسم بدلم ده تو پناهی در راه بلا رهبر لیلا شدة تو دل از همه کس من که بریدم بتو بستم بعد از تو اسیرم بشود بند بدستم از دوری تو ناله کنم تا که من هستم با خون دلم دلبر رعنا شدة تو یک لحظه بمن گوش بکن باب مرادم از بسکه شدم حول سخن رفته زیادم حالم تو ببین مرتعش از سوز نهانم بیند کفنت دیده غم افزا شدة تو کردی تو قیامت بمن ای نرگس شهلا محشر شده از دوری تو خاطر لیلا تعجیل مکن کرده دلم روی تو یغما ای محشر من چونشده برپا شدة تو
16 رسم است که چون مرد زکس تازه جوانی گویند بمرگش که بقا باد پدر را چون بر سر نعش پسر آید پدر پیر باگریه در آغوش کشد نعش پسر را از داغ پسر تا نکند چاک گریبان گیرند همه دستش و پوشند نظر را آن یک بنوازش که مکن ناله و افغان وین یک بتسلی که مزن صورت و سر را یک دوست بگیرد ز وفا بازوی او را وان دوست همی پاک کند اشک بصر را تا آنکه فراموش کند این غم جانسوز بندند برایش ز وفا بار سفر را در حیرتم آندم که حسین با دل پرخون بر جسم پسر داشت زغم دیدة تر را کی داد بر او تسلیت از مرگ جوانش میریخت چو از دیده فرو خون جگر را
17 زبس دارم شوق سرکوی علی اکبر دهم جان از صبا گر بشنوم بوی علی اکبر باید کاکل و گیسوی مشگین پریشانش دلی دارم زغم آغشته چون موی علی اکبر هلال آسا زبار غم کمان شد قامت لیلی چو از شمشیر کین بشکافت ابروی علی اکبر بجز نوک سنان ننموده کس دلجوئی بابش نشان تیر شد چون قد دلجوی علی اکبر سرعریان پریشان گیسو از بیرون چو زینب غرقه در خون دید گیسوی علی اکبر قران مهر و مه شد در دم مردن حسین بنهاد روی خویش بر روی علی اکبر چو فردای قیامت هر غلامی هست با مولا صفا همراه گریان میرود سوی علی اکبر
18 سپند کرد فلک اختران به مجمر مهر بعارضش چو نظر کرد خال هندو را که ناگهان زکمین منقذ لعین آمد گرفته بود بکف تیغ آتشین خورا نمود جلوه چو محراب کوفه، کرب بلا خودش چوزادة ملجم علی شمرد او را چو فرق شیرخدا ضرتبی به اکبر زد نمود غرقه بخون طرة سمن سورا خسوف کرد مه آسمان ببرج جمال بسان مهر که بر ابر میکشد رو را بصورتی که شفق ماه را احاطه کند گرفت هاله صفت خون هلال ابرو را غزال چین حرم شد شکار گرگ خطا چونافه کرد بخون زلف عتبرین مو را به بست بر رخش آبفرات و از خونش گشود نهر چو شط فرات هر سو را ضعیف گشت دل و رفت قوت جانش فکند گردن اسب عقاب بازو را که ای براق وفادار وقت معراج است بسوی عرش چو رفرف بکن تک پورا مرا به مسجد اقصی و قرب حق برسان جدا مساز ز وصل خدا خدا جو را شهی که خاک درش قاب قوس اوادنی است کنم مقام خود احمد مثال انکو را بهر طرف که نگه میکنم جز او نبود نموده ورد زبان اینما تو لورا بیاد قامت سروش مدام قمری دل کشید نغمة یاهو و بانگ کوکورا که بلکه بار دگر بنگرم بروی پدر دمی نظر کنم آن سروقد و دلجو را شود قتیل ره حق هر آنکه روز الست بحق کعبه بلی حق دیده قالو را بحال مادر زارم ترحمی بشتاب بکف گرفته زنان بر دعا دو گیسو را شها بعین عنایت بدیده جودی شفا به بخش فدا آندو چشم جادو را
19 سرو قدّى ز حرم با دل سوزان مىرفت پیش چشمان پدر �وَه� چه خرامان مىرفت مأذنه کرببلا بود و اذان سر مىداد بر لبش نغمه تکبیر و به میدان مىرفت بر فراز سرِ سرو قد او قرآن بود زیر قرآن ز چه رو پاره قرآن مىرفت زینب اسپند به کف داشت و دل مىسوزاند یوسف کرببلا جانب کنعان مىرفت اشک مىریخت به پشت سر او آب نبود به بیابان بلا، جان سلیمان مىرفت دور مىشد ز حرم، هر قدمى بر مىداشت گوئیا از تن اهل حرمش جان مىرفت صفحه اول ایثار، چو مىخورد ورق مصحف عشق سوى صفحه پایان مىرفت گیسویش در طیران بود و به دستان نسیم دست از دل شده با موى پریشان مىرفت پرده از صفحه اسرار عدم بر مىداشت آب مىکرد دل شاه و قدم بر مىداشت رفت میدان و دل شاه دگر بار شکست لحظاتى پس از آن مخزن اسرار شکست دست بر گردن مرکب سوى بازار آمد یوسف کرببلا رونق بازار شکست هرکه با هرچه به کف داشت خریدارش شد عضو عضو بدن آن بت عیار شکست نیزهها بهر طواف بدنش صف بستند بى صف آمد یکى و پهلوى آن یار شکست نرخ شمشیر چه سنگین و گران بود کزان باز هم فرق سر حیدر کرار شکست ناله سرداد و سرآسیمه شه آمد به سرش دلش از دیدن آن منظره بسیار شکست پاى بر روى زمین مىزد و بابا مىگفت دل خورشید از این واقعه صد بار شکست یک طرف قطعهاى و قطعه دیگر طرفى است زین مصیبت الف قامت دلدار شکست بر سر نعش على غصه ز جان سیرش کرد لرزه افتاد به زانو و زمین گیرش کرد
20 سلام اى، اولین ذبیح الهى الا اى انعکاس بى گناهى سلام اى عصمت لا یوصف حق یگانه مرد توحید صف حق تو زلفت باد را دیوانه کرده سر زلف تو را حق شانه کرده تو سبحان الذى اسرى ضمیرى تو مرآت خداوند غدیرى نمىدانم کنون اى بى همانند که دل بر تو ببندم یا خداوند دهان تو دهان جبرئیل است اذان تو اذان جبرئیل است تو پیغمبرترین حیدر مزاجى تو دریایى ولى کوثر مزاجى لب لعلت به گوش حق تعالاست سر زلفت به دوش حق تعالاست وضویم دائم از پیراهن تست که خون عاشقان بر گردن تست به محشر شادم از این نیک بختى که تو بر دوش ما بالاى تختى تو اسماعیل ابراهیم عشقى تو فصلى تازه در تقویم عشقى اولسنا على الحق را تو گفتى تو در ایمان دُر یکدانه سفتى امامت دُرّ زیبنده به فرقت نبوت تاج تابنده به فرقت تو باب رحمةٌ للعالمینى تو دوم احمد روى زمینى تو باید جاى پیغمبر بمیرى تو باید از همه بهتر بمیرى تو باید رشته تسبیح باشى تو باید خویش را از هم بپاشى تو یحیاى تمام کائناتى تو اسماعیل بام کائناتى کنون که پاى تو اندر رکاب است به پشت پاى تو اشک رباب است تو تصویر وداع کودکانى کمال الانقطاع کودکانى تو گه شیر یسار و گه یمینى تو همرزم یل ام البنینى ظهور ماه من چون آفتاب است تویى آن مصطفى کهبوتراباست تو آن آویخته تیغ جدایى تو شیر بیشههاى لایزالى تسلّاى سکینه دیدن تست امید کوکان بوسیدن تست ز پیش دیدهها اى تو مه نو چه بابا کش شدى آهستهتر رو ترحم کن کمى وقت وداعت ببین اهل حرم را در سماعت تو احساس غریبى در خیامى �عزیزى� را تو در خیمه دوامى مباد اى روح این تن بر نگردى مبادا لیلى من بر نگردى در آنها که تو را تا خیمه بردند تنت را مثل تسبیحى شمردند دل سقّا هم از داغت کباب است که تشییع پیمبر از ثواب است
21 شاه شهید گفتا چو ندید کربلا را درداکه راز پنهان خواهد شد آشکارا ای بخت همتی کن تا زود کشته گردد باشد که باز بینم دیدار آشنارا اکبر چو شد بمیدان گفتا شه شهیدان بادوستان مروت با دشمنان مدارا در کربلای عشقش باید که کشته گردی گرتو نمی�پسندی تغییر ده قضا را صبح شهادت آمد مستانرا بگوئید هات الصبوح و هبّوا یا ایها السکارا جام می مصیبت از نوجوانی آور ساقی بشارتی ده پیران پارسا را اکسیر ماتمش را بر قلب خویشتن زن کین کیمیای هستی قارون کند گدارا سرباز در عزایش دلده زدست برگو دل میرود زدستم صاحبدلان خدارا
22 شبه نبی نمود چو آهنگ رزم ساز بهر مخالفان عراق آن مه حجاز در گریه شد سکینه و در ناله شدر باب کلئوم شد بناله و لیلی در اهتزاز زآن انجمن رسید بانجم غباز غم زآن دوده رفت بگردون دون نواز شد از نیاز در بر شاه حجاز گفت کایآسمان بدرگه قدرت برد نماز پیوسته باد گلشن چهر تو دل فروز همواره باد نخل مراد تو سرفراز مستدعیم زحضرت فیضت که تا دهد بهر جهاد بد منشانم خط جواز رخصت گرفت و و کرد وداع از شه حرم پشت عقاب گرم شد از فر شاهباز با مادر شکستة خود در وداع گفت در هجر من مسوز بسودای من بساز شه از قفای اکبر شیرین مقال خویش گریان شد و نمود سوی چرخ سرفراز و آنگه بحالتی که نیارم بیان نمود روی نیاز کرد بدرگاه بی نیاز گفتا بر این گروه گواهی که میکنند آنرا که هست شبه پیمبر زامتیاز چون میشدیم مایل روی رسول تو ما چشم اشتیاق بر آن روی کرده باز یعقوب و ارزین سپس از هجر یوسفم ابواب خوشدلی برخ خود کنم فراز برپای شهریار جهان بوسه زن حکیم تا دست مسئلت نکنی پیش کس دراز
23 فلک با این همه جور و جفا و ظلم که داری تو را نبوده حیا و تو هیچ شرم نداری چرا که مادر گیتی نزاده چون اکبر به حسن و قامت و خط مردنش چه سهل شماری ترا زکشتن اکبر بگو چه سود رسیده به غیر ینکه دل مادرش تو داغ گذاری شنیده ی که شود عندلیب عاشق گل ولیک وقت طراوت شگفتکی و بهاری نه ینکه چون علی اکبر فسرده و پژمان فتد زرونق و حسن و شگفت و تاب و قراری بگوید یکه بدی اول کلام من بوقت نطق ولی در سکوت مضماری یا ستاره من زودتر غروب نمودی بلی که کم شود عمر نجوم صبح وبکاری خسوف ماه شود در کمال و بدر عزیزا ولی خسوف تو پیش از کمال شد طاری دلم ترا وطن و قلب من شده قبرت تو در ضمیر من از جمله سرو اسراری وفا و سیرت و صهبائی ینکه جان دهد اکبر عزیز فاطمه بگرفته اش به سینه و زاری
24 گــفــت ای تـــازه جــوان نـوثـمـرم دیــده بـگــشــا و بـبـین چشم ترم ای گـــل ســرســبـــد بـــاغ امـــیــد قــد مـن از غــم داغ تـــو خـمـیـد خـیــز و بــابــا بــه کـنـارم بـنـشـین مـاتـمــت کـرده مرا زار و غمین ای پـسـر رفـتی و خون شد دل من ســیــل غــم کند ز بن حاصل من عـلـی ای یـوســف گــل پــیــرهــنم مـن چـو یـعــقــوب دچـــار مـحنم ای جوان چشم بره، خواهر توست مـنـتـظـر، عمه غـم پرور توست نـوجـوان اکـبـرم ای نـیـک خـصال ایـکـه بودی به نبی،شبه و جمال هـیـجــده ســالــه مـن خـیز ز جـای گــرد غــم از رخ بــابــا بـــزدای عـلی ای کـوکــب تــابـــان ســحـــر بــود کــوتــاه چــه عـمـر تو پسر ای دریــغـــا کــه ز بـیـداد زمـــــان بــاغ امـیـد دلــم گــشــتــه خزان شـد تـنــت پــاره ز تــیـــغ اعــــــدا ایــن چـه حـالـسـت فــدایـت جـانا نــازنـیـن پـیــکـر تـو از چه بخاک بــیــنـم افـتـاده و لیکن صد چاک داغ جــانـکـاه تـو پـرسـوخــت مرا فـاش گـویم که جگر سوخت مرا روشــنــی بـخـش بـکـاشـانــــه دل بــی تــو تـاریـک بــود خـانــه دل حـیـف و صـد حـیـف فتادی تو ز پا بــعــد تــو خــاک بــفـــرق دنــیـا تــن مـجــروح تــرا ای پــســــــرم نـتــوانــم کــه بــرم ســوی حـرم خــم شــد و چــهــره اکـبـر بـوسـید گــل پــر پــر شــده اش را بـوئید بـوســه بـر نعش پسر داد و بگفت با کسم نیست دگر گفت و شنفـت هــر زمـان لـب بـگـشایم به سخن گـویــم ای اکـبـر مـن اکـبـر مـن گــو �حـیـاتـی� ز مـصیبت لب بند نــالــه اهــل عــزا گـشـت بـلـنـد
25 ما هم فتاده بر خاک با جسم پاره پاره ای اشکها بریزید از دیده چون ستاره جز من که همچو خورشید افروختم در این دشت کی پاره پاره دیده اندام ماهپاره ما هم فتاده بر خاک دیدم که خصم ناپاک با تیغ زخم میزد بر زخم او دوباره در پیش چشم دشمن بر زخمت ای گل من جز اشک نیست مرحم ،جز آه نیست چاره زد خنده قاتل تو بر اشک دیده من با آن که خون بر آمد ،از قلب سنگ خاره وقتی لبت مکیدم، آه از جگر کشیدم جای نفس برآید، از سینهام شراره ای جان رفته از دست ،بگشای دیده از هم جانی بده به بابا ،حتی به یک اشاره دشمن چنین پسندد، استاده و بخندد فرزند دیده بندد، بابا کند نظاره چون ماه نو خمیدم، با چشم خویش دیدم خورشید غرق خون را، در یک فلک ستاره دردا که پیش رویم، در باغ آرزویم افتاد یاس خونین ،با زخم بیشماره جسم عزیز جانم ،چون دامن زره شد از زخم هر پیاده ،از تیغ هر سواره افتاده جسم صد چاک، جان حسین برخاک میثم بر آن تن پاک ،خون گریه کن هماره
26 من آن پدرم کز پسرم دست کشیدم صبحم زستاره سحرم دست کشیدم شد روز جهان از نظرم تیره تر ازشب آنجا که زنور بصرم دست کشیدم دربادیه عشق زطوفان حوادث من از شجر و از ثمرم دست کشیدم با خون جگر این گهر افتاد به دستم وز موج بلا از گهرم دست کشیدم از داغ ابوالفضل گرفتم به کمر دست با داغ علی از جگرم دست کشیدم همراه سفر بود مرا در سفر عشق افسوس که از هم سفرم دست کشیدم اثار شهادت به رخش دیدم و مردم وقتی به به جبین پسرم دست کشیدم مؤید 27 من اولین مصراع نظم کربلایم من اولین جانباز دشت نینوایم نامم علی اکبر و در خلق و منطق شبه ترین چهره به ختم الانبیائم من اولین پیمانه نوش جام اشکم چون رفته تا معراج دل صوت صدایم من اولین گلواژه شعر حسینم یا اولین قربانی کوی منایم من شیر سرخ بیشه های الغدیرم در خیبر فتح المبین خیبر گشایم من کربلا را کربلا آباد کردم در عشق و مستی کربلا بیداد کردم من با عطش تا اوج آزادی پریدم عطشان ترین لبهای عالم را بوسیدم شهدی که من نوشیدم از پیمانه عشق شیرین تر از آن در همه هستی ندیدم زینب لبم را بوسه میزد من ز دستش او دل به من میدادو من دل میبریدم او دور من می گشت و من هم دور زهرا من تشنه بر لبهای او او آب دریا من غنچه تکبیر لبهای حسینم من یوسف کنعان زیبای حسینم چون خال سبز هاشمی دارم به صورت من نکهت شب بوی گلهای حسینم دارم به چهره نور سبز فاطمیه من خط و خال روی سیمای حسینم ای اهل عالم من نوای نینوایم چون که اذان گوی مصلای حسینم در خلق و خلق و منطق و خیبر گشائی گلواژه دست تولای حسینم چون ذوالفقار حیدری دارم به دستم در صحنه میدان علی را ناز شستم من شیر سرخ بیشه های کربلایم من لافتای حیدر خیبر گشایم ای اهل عالم من اذان گوی حسینم چون رفته تا اوج فلک موج صدایم شمع حیسنی را من که من پروانه بودم خوشکل ترین پروانه از پروانه هایم من نسخه پیچ اشک درمانگاه عشقم من مهر هر نسخه در دارالشفایم جدم علی حلال کل مشکلات است من هم علی اکبر مشکل گشایم ارم مدال فاطمی چون روی سینه من اشبه الناسم به زهرای مدینه من روی قلبم عکس آزادی کشیدم شهد شهادب را به آزادی چشیدم دل را به دلبر دادم و از دلبرم دل با عشق از بازار آزادی خریدم من بلبلی هستم که در گلخانه اشک شهد گل از لبهای آزادی مکیدم من جان زینب را به یک لحظه گرفتم چون خون به پای نخل آزادی چکیدم زینب صدایم می زدو من می دویدم تا اینکه در مقتل به دلدارم رسیدم من کربلا را کربلا آباد کردم ویرانه کاخ جهل و استبداد کردم من حجله شادی کنار دجله بستم گل دسته در گلدسته ها بنیاد کردم من هم بلال و هم اذان گوی حسینم در عشقبازی کربلا بیداد کردم من رهبر یک نسل و فرهنگی جوانم در نینوا دانشکده ایجاد کردم من هستیم را در خم یک گوشه دادم با نخل دین را با خلوصم شاد کردم بر لوح قلبم رهبر عرفان نوشته ای عاشقان این کربلا شهر بهشته من دوره دیده در نظام ذوالفقارم من غنچه گلهای باغ هشت و چهارم چون ذوالفقار حیدری دارم به دستم خیبر گشای دیگری در روزگارم من اولین جانباز اردوی حسینم چون انقلاب کربلا را پاسدارم من زنده کردم نام جدم مرتضی را من اکبرم یا حیدر دلدل سوارم هرگز ندارم افتخاری بهتر از این من حجله بسته در بهار کار زارم
28 نوگلا، گردیدنت پرپر بدینسان زود بود دریم خون خفتنت از جور عدوان زود بود ای علی ، ای بلبل گلزار باغ مصطفی این چنین خاموشیت جانا بدوران زود بود طایر قدس آشیان از تیر صیاد جفا بی پر و بی بالیت در این بیابان زود بود همچو مرغ بسملی بینم ترا در خاک و خون توتیاسان جسمت از سم ستوران زود بود خاک بر فرق جهان و زندگانی بعد تو رفتنت زین دار ای سرو خرامان زود بود خیز ای رعنا جوان بین گشتم از داغ تو پیرفرقتت از بهر من ای ماه تابان زود بود بین جوانان بنی هاشم به بالینت غمین داغت اندر قلب این رعنا جوانان زود بود با دوصد افغان برم بر خیمه گاه اما فسوس محنتت بر مادر گیسو پریشان زود بود اشگ میریزد بصیر از چشم گوید این چنین ماتم اکبر برای شاه خوبان زود بود
29 هر آن مادر اندر دل غم مرگ پسر دارد زحال ام لیلای جوان مرده خبر دارد نشاید داغ مرگ نوجوان را بردن از خاطر خصوص آن مادر در زندگانی یک پسر دارد اگر نالد زنی از داغ مرگ نوجوان خود یقین آه جگرسوزش بهر قلبی اثر دارد میان خاک و خون افتاده جسم اکبر رعنا نمیدانم چرا لیلی بسر قصد سفر دارد ندارد قدرت رفتن زخود لیلای افسرده برای یاریش اکنون بهر سوئی نظر دارد به دشواری جدا شد از سرنعش علی اکبر زدرد این مصیبت تا قیامت چشم تر دارد به هر زحمت جوانش را نموده هجده ساله بامیدی که در پیری نهال او ثمر دارد دگر موی سر لیلا سفید از داغ اکبر شد مدام اندر دلش نفرین بچرخ حیله گر دارد شد شوریده سر لیلا چومجنون در بیابانها بسان چشمة زمزم سرشک اندر بصر دارد شده صبر و شکیبائی ز دست او دگر بیرون ازین ماتم اخوت را بجنت نوحه گر دارد
30 یارب زحالم آگهی کز تن روانم میرود مانند گل از گلستان اکبر جوانم میرود یارب گواهی کاین زمان شد جانب میدان روان شبه رخ ختم رسل سرو روانم میرود ای شبه خیر المرسلین مهلاً که از داغت یقین تا آسمان هفتمین آه و فغانم میرود رفتی تو ای بابا برو ،بنگر که از داغت چسان صبر و قرار و طاقت و تاب و توانم میرود یارب تو می باشی گواه کاکنون به سوی این سپاه با سینه پر سوز و آه ،آرام جانم میرود
31 یک گل ز گلزار حسین در بزم جانان میرود از بهر جانبازی حق اکبر بمیدان میرود چون دید بابش بی معین گردیده در آن سرزمین بهر قتال مشرکین با لعل عطشان میرد آن سر و قد نوجوان چون شد بسوی دشمنان بابش بدنبالش روان با چشم گریان میرود جان پدر بود آن پسر با چهرة همچون قمر گوئی که در چشم پدر آن جسم چون جان میرود آن اکبر فرخنده خو، آن گلعذار مشگبو بر عزم هیجا با عدو چون شیر غرّان میرود از قبّه کرب و بلا ار آن بود عرش خدا فریاد آل مصطفی تا عرش رحمان میرود طوطی بکن ورد زبان بر عارفان حق بخوان یک گل زگلزار حسین در بزم جانان میرود
32 یم فاطمی در سرمدی، گل احمدی، مه هاشمی ز سرادقات محمدی طلعت ظهور جلاتی بسما قمر، به نبی ثمر – به فاطمه در ، بعلی گهر بحسن جگر، بحسین پسر چه نجابتی چه اصالتی بملک مطاع ، بخدا مطیع ، بمرض شفا بجزا شفیع چه مقام بندگیش منیع بچه بندگی و اطاعتی خم زلف او چه شکن شکن بمثال نقرة خام تن سپری بکتف و کفن به تن بچه قامتی چه قیامتی ز جلو نظر سوی قبله گه ، زقفا نظر سوی خیمه گه که نمود شه بقدش نگه ، بچه حسرتی و چه حالتی زقفا دوزن شده نوحه گریکی عمه گفت و یکی پسر که نما بجانب ما نظر باشارتی و نظارتی
حسینجمعه 2 بهمنماه سال 1388 ساعت 06:05 ب.ظ 1 لایک نظرات1 ارسال نظر علیشنبه 10 تیرماه سال 1391 ساعت 01:09 ب.ظ بسیار زیبا بود برادر. خدا قوت و دست مریزاد. امیدوارم که در پناه این بزرگوار موفق باشید. التماس دعا. 1 0 برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما) نام ایمیل آدرس وبسایت
مشخصات مرا به خاطر بسپار ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد برچسبها: تعزیه, کرمان, نرماشیر, بم
+ نوشته شده در جمعه دهم مرداد ۱۴۰۴ساعت 13:15  توسط حسین مرادزاده عزیزآبادی
|
شمر از این شبخون به دستم تیغ آتشبار می گردد رود یا سر بیارد یا که زیب دار می گردد ز شوق ملک ری باید گذشت از ماه تا ماهی تهی کف گر کند خدمت سر سردار می گردد حسین از داغ عباس علمدارش شده غافل دو دست او جدا از تیغ آتشبار می گردد دل لیلا مگر سنگ است بیند کشتة اکبر جوانش غرق خون چون مرغ بسمل وار می گردد به پشت خیمة عباس رو آرم ز مکر و فن هزاران حیف از این سطوت که نوکروار می گردد ابوالفضل ای به چشم اهل بیتت طلعتت پرتو تویی در خواب غفلت چاکرت بیدار می گردد عباس در جواب شمر که باشد در پس خیمه که عقرب وار می گردد نمی دانم که او مست است یا هشیار می گردد علم بر کف بگیرم سر نهم خُود شجاعت را یقین از این هیاهو شاه دین افکار می گردد روم تا اذن گیرم از شه خوبان که تا بینم که باشد همچو دزدان بی خود و بی عار می گردد سلام ای آن که جبریلت نموده مهد جنبانی تو را عباس گِردِ خیمه نوکروار می گردد تویی چون احمد ثانی به نزدت چون بلالم من تو حیدر من چو قنبر سینه بسمل وار می گردد سیاهی در پس خیمه صلا داده است چاکر را اگر دشمن بود شاها به دستم خوار می گردد ایا شمشیر شد وقتی که زنگارت بگیرم من که هر تیغی که کم کار است پر زنگار می گردد ایا شمشیر شد وقتی که جوهر را عیان سازی که هر تیغی که پر جوهر بود خونخوار می گردد الا ای صاحب آواز برگو در کجا باشی صدایت بر دلم چون عقرب جرّار می گردد نمونه ای دیگر شمر به به از این خفتگان وادی حرمان بی خبر از جور چرخ و گردش دوران سنبل و سنبل یکی یکی همه مدهوش بلبل و بلبل دو تا دو تا همه حیران پای علم ماه منظری به کفش تیغ در نظر آید مرا به صولت شیران ای ز خدایت همیشه احسن و احسن ای به رسولت همیشه ایمن و ایمان آمده مهمان به حضرتت ز ره دور چشم ترحم گشا دمی سوی مهمان عباس روز به پایان رسید و شد شب هجران شام غم آمد رسید فرقت یاران دیو شب از قاف چرخ غُرّد و آید تا که برَد خاتم او ز دست سلیمان این شب یلداست یا که کاکل اکبر گشته سیاه و دراز درهم و پیچان دستی و تیغی ز آستین به درآرم چون ید بیضا که داشت موسی عمران ای تو شجاع الحسین پور یدالله ای ز نژادت تمام ختم رسولان خواجه تویی من غلام حلقه به گوشم گوش من و صد چو من تو راست به فرمان آه از آندم که رو کنی تو به لشکر یکّه و تنها میان قوم لعینان آه از آندم که خواهران عزیزت زینب و کلثوم کنند روی به میدان سر فکنم من به پای اسب سمندت پیکر بی دست که نیست قابل قربان شیر بود دشمنت بدرمش از هم سهل بود جنگ با گروه شغالان یک دمی آسوده دل بخواب برادر پاس حریمت بدارم از دل و از جان روی به جنگم اگر که کشته شدم من کن تو حلالم به حق ختم رسولان ای علی اکبر ز خواب سر به درآور یاری عمت کن ای یگانة دوران قاسم شیر اوژنم در آی ز بستر پاس حرم را بدار ای مه تابان نام خود اظهار کن برم تو سیاهی از چه ستادی و لب ببسته ای حیران وارد این خیمه جبرئیل نگشتی تا نگرفتی سه دفعه اذن ز دربان راه غلط رفته ای و یا تو گدایی نیمة شب آمدی برای کف نان دزدی و غارتگری و یا به چه کیشی؟ گُردی و گردن کشی درآی به میدان نمونه ای دیگر شمر شد مصمم عزم من رفتن به پشت خیمه هی طالب شبخون شدم ای داد هی بیداد هی لب بنه بر کرّنا شیپورچی شیپور زن نِه کجک را بر دهل طبال برزن طبل و نی سان ببین از لشکر ما منشی لشکرنویس تا به کی صبر آورم، صبر آورم هی تا به کی احتمال فتح دارد با شکست از هر طرف کُشته گر گشتم جهنم، زنده گر ماندم به ری ای دلیران اس بهای پیل تَن را زین کنید بر فراز زین نشینید و به کف شمشیر و نی طبل با کرنا نوازید ای سپه از چهارسو تا یورش آرم سوی خرگاه سلطان لُوی ای شهنشاه و امیر و خسرو گردون وقار تا به کی شمرت زند ای داد هی بیداد هی عباس می رسد بر گوش من بانگ دهل آواز نی این هیاهو از کجا برخواست ای خلاّق حی سر برآر از خواب عباس و ببین غوغا ز چیست فتنه و آشوب و کین دارد یقین فردا ز پی اژدها شکلی ببندم بر کمر یعنی که تیغ افعی جرّاره را گیرم به کف یعنی که نی السلام ای شاهباز اوج معراج نبی ای که ز امر حق به فرمان تو باشد کلّ شی ای تویی چون مصطفی من در برت همچون بلال ای تویی چون مرتضی من قنبر فرخنده پی گوئیا عزم شبیخون کرده اند اعدای دون تا به قتلت آورند از بهر مال و ملک ری وای از آن روزی که زینب گرید از هجر تو زار آه اگر کلثوم گردد خوار ای بیداد هی قاسم شیر اوژنم برخیز و بنما عزم رزم اکبر مه طلعتم در خواب نازی تا به کی تیغ بر کف پاس دارید از حریم مرتضی مرکب دشمن کنید از هر یورش در جنگ پی خود روم در جستجوی این ندای بدنوا از صدایش می برآید آن که باشد مست می ای سمند بادپا ای صرصر هنگام صبح برتری از رخش رستم توسن گودرز و کی ده رکابت تا به برج زین تو گردم سوار بر دلم آرام اصلا بر تن من تاب نی کیستی در پشت خیمه همچو عیاران دزد؟ گوئیا داری به کف فرمان جرجان حکم ری شمر می روم تا ز پی حکم امیرم کوشم حلقة چاکری او بکنم در گوشم پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت ناخلف باشم اگر من به جوی نفروشم بلافاصله چو خور از پرتو زنگار برون شد به ظلام عشق ما را حبش زنگی شب خوانده به نام هر که را عشق به یک چیز گرفتار نمود من گرفتار زر و وعدة سلطان ظلام رقم قتل حسین کرده مرا دیوانه شربت تلخ شقاوت شده ما را در کام آبگون خنجر من موسم خونریزی توست ای هلال دو شبه زود برون آ ز نیام تیغ من گر بکند فتح به هنگام نبرد خنجر من بِبرد حلق امام بن امام خوشدل و خرّم و شادان بروم نزد یزید رو سفیدم به برِ پادشه کشور شام یا رب این بارگه از کیست که روح القدسش تیغ بربسته ستاده است به مثل خدام؟ حیف باشد که کند چاکری و سقایی لایق اوست به سرداری و سرتیپی شام من ز خویشی بنمایم به برش روی امید تا که زین مرحله سازم به برَش طی کلام ای علمدار حسین ای پسر شیر خدا ز سراپردة احرام به بیرون بخرام حضرت عباس از چپ و راست ندانم که مرا خواند به نام حیرت افزوده مرا صاحب آواز کدام نام من خواند، و زاین نام نجوید او ننگ ننگ خود گوید و ز آن ننگ نجوید او نام چشم پوشید خلایق زحسین بهر یزید بیم آن است که گوساله پرستند تمام یا رب از دور نیفتد ز چه این وارون چرخ که عزیزند لئیمان و ذلیلند کرام خیز از جا که پر از فتنه شده روی زمین قد برافراز و قیامت بنگر پشت خیام ای علی اکبر ایا سرو برومند حسین قاسم ای شمع شبستان شب تار امام تیغ گیرید به کف پاس حرم را دارید بوی خون می وزد از دشت پیاپی به مشام بلافاصله صحنه را دور م یزند و خدمت اما م میرسد السلام ای که ز حق می رسدت در شب و روز به تو پیوسته درود و به تو همواره سلام ای که در کعبه مقصود ذبیح ابن خلیل و ای که بر جمله مخلوق امام بن امام شخصی از دور به نام و به نسب خوانده مرا چیست فرمان همایون شه عرش مقام برچسبها: مرادزاده, بم, تعزیه, هیئت
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و چهارم آبان ۱۴۰۳ساعت 12:13  توسط حسین مرادزاده عزیزآبادی
|
چه خور از پرده ی زنگار نهان شد به ظلام چرخ از انجم سیاره به رخ بسته نظلام نه سر رفتن و نه پای عقب برگشتن الّه الّه که عجب زندگیم گشته حرام ای عمر یک ده فراش سه تن مشعل دار زود بفرست که آیند ابر پشت خیام ای عمر زود بیاور تو یدک را زعقب باش خاموش تو از بانگ بد ای بد فرجام اگرش میل به صلح است و قرابت فیها ور نزاع است بکن زود سپه را اعلام یارب این بارگه کیست که روح الله اش چوب بر دست ستاده است بسان خدّام عقل قاصر که کنم وصف صفات ذاتش مور نتوان که کند وصف شهنشاه انام آبگون خنجر من موسم خون ریزی توست ای هلال دو شبه نقد برون آ ز نیام تیغ من گر بکند فتح به هنگام نبرد خنجرم گر ببرد حلق امام ابن امام خوش دل و خرم و خوش وقت شوم نزد یزید دهدم افسرو دولت به سر چرخ مدام یکدم از شوق ز خیمه بخرام ای عباس اوفتاده به سراپرده نگر شورش عام
عباس: می رسد بر گوش من بانگ دهل آواز نی آن هیاهو از کجا برخاست ای بیداد هی سر برار عباس از بالین و بنگر ماجرا فتنه و آشوب و غوغا گوییا دارد ز پی کن علم را استوار و دار پاس خیمه را تا رود در خواب ناز آسوده سلطان جدی ای حسن خلق و پیمبر طینت و حیدر خصال ای که زامر حق به فرمان تو باشد کل شی ای تو همچون مصطفی من بر درت هستم بلال ای تو همچون مرتضی من قنبر فرخنده پی آه اگر زینب رود بهر اسیری سوی شام غم داد اگر گردد سکینه زار ای فریاد هی گوییا عزم شبیخون کرده اند اعدای دون تا به قتلت آورند از بهر مال و ملک ری افعی جراره را بندم کمر یعنی که تیغ اژدها شکلی ببندم بر کمر یعنی که نی ای علی اکبر ایا سرو برومند حسین قاسم شیر اوژنم در خواب نازی تا به کی تیغ بر کف پاس این خرگه بدارید این زمان گر رسد دشمن کنید از تیغ عمر جمله طی که باشی صاحب آواز چرا دزدانه می گردی ندانی محتسب پیوسته در بازار می گردد الا ای صاحب ناله بکش یک ناله دیگر که هرکس بشنود از ناله ات بیزار می گردد برچسبها: تعزیه خوان, بم, اصفهان, قودجان
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و چهارم آبان ۱۴۰۳ساعت 12:8  توسط حسین مرادزاده عزیزآبادی
|
ای جوان هستیم ما مامور از ابن زیاد ساخته ما را روانه از پی جنگ و جهاد این سپه از کیست آید در نظر از هر طرف همچه مژگان غزالان حرم بستند صف اندک آید در نظر اما بسی باشد عیان نور از آن خرگاه می گردد بلند تا آسمان -------------------------------- تو کیستی که سر ره به من گرفتی تنگ بگو نسب ز کی داری ایا فلک اورنگ عجب به چهره شباهت به مرتضی داری چه نسبتی تو به آن شاه لافتی داری به من بگو تو ز نسل کدام با نسبی گل ریاض کدامین قبیله عربی -------------------------------- سردار بر سپاه ضلالت شیّم منم سردار و سربلند به خیل حَشَم منم رستم دلی که پهلوی سهراب خصم را از ضرب خنجری که شکافد به هم منم نام اَر سوال می کنی و وَز نسب مرا حر ریاحی آن یل کیوان خدم منم -------------------------------- منم حر نام آور کینه خواه منم ای جوان مهتر این سپاه منم صاحب گرز و تیغ و سنان منم صاحب اسم و رسم جهان پلنگان بدرّم سر کوهسار نهنگان خورم در لب جویبار منم حر که نامم مُسلّم بود ز من حلقه در گوش عالم بود عرب تا عجم جملگی سر به سر بود شهره نامم به هر رهگذر زگیتی نزاده چو من مادری نیامد به دوران مرا همسری -------------------------------- مگو با من ای مرد از پر دلی نزاده چو من در زمانه یلی عرب تا عجم ای یل پهلوان مرا می شناسند خیل یلان ولی سینه ام بهر این تنگ شد زنام پدر بهر من ننگ شد چه شد نام بابم به دوران یزید شد همنام برآن یزید پلید تو رزم دلیران کجا دیده ای صدای سم اسب نشنیده ای زگرد سم اسب زرین رکاب شود تیره رخشان رخ آفتاب -------------------------------- من حر دلیر نامدارم از نسل ریاح یادگارم امروز کسی ز قاف تا قاف همتا و دلاوری ندارم رستم که تهمتن زمان است در رزم بود رکابدارم گر دست زنم به قبضه تیغ چون رعد به موسم بهارم پا گر بنهم به پشت اشقر سهراب یل است نی سوارم با گرز گران به روز هیجا گرد از دل سنگ خار آرم با نیزه به روز کینه ورزی گوهر ز دل جُول بر آرم از بیرق پرچم زند سر برکاوه سزاست افتخارم یارب توببخش از تفضل رضوانی زار بی قرارم -------------------------------- بدان ای جوان این سخن را یقین به حکم عبید زیاد لعیل زکوفه به فرمان پور زیاد بیرون آمدم با سپاه زیاد بگیرم سر راه را بر حسین در اندازم اندر جهان شور و شین به خون تر کنم کاکل اکبرش که سوزد دل مهربان مادرش عیال حسین را من رو سیاه اسیری برم من به هر شهرها چو زینب به خواری اسیر آورم همه کودکان دستگیر آورم کنم بند در بازوی عابدین دل شاه دین را نمایم غمین نگویم چنین یا چنان می کنم سیه جامه خیرالنسا می کنم همین به که بیعت کند با یزید وگرنه حسین را نمایم شهید -------------------------------- فدایت ایا شاه مالک رقاب بیا تا که بوسه زنم بر رکاب ایا نهنگ بلا پور مرتضی عباس سخن به طول رساندیم ایا سلاله ناس ولی برو تو به نزد امام کل عباد بکن تو مخبرش از کرده عبید زیاد بگو که حر ریاحی است بر سپه سردار رسیده است ز ابن زیاد بد کردار -------------------------------- فغان که شیشه عمرم به سنگ آمده است به پیش شاه گدایی به جنگ آمده است کجاست جای وسیعی که غم در او گنجد دلم ز حادثه دون به تنگ آمده است السلام ای پرده دار آیه قل انّما السلام ای مفتی شرع جناب مصطفی ای به قندیل قلوب المومنین مشکات حق وی کتاب آفرینش را تویی پنجم ورق یابن خیرالمرسلین سردار این لشکر منم از شجاعان عرب سردار این عسکر منم حر مرا بنهاده مادر نام از نسل یزید چون دلیر و پهلوان در دهر چشم کس ندید -------------------------------- اي جوان جنگجو سردار اين لشگر منم
مکن فخر عباس از پر دلي غلامان جنگی و زنگی همه شما جمع گردید بی واهمه سواران بتازید به دنبال من که دیوانه وار است افعال من خدایا تو دانی که گفتم جلی مرا کن فدای حسین علی -------------------------------- ندای حوری به گوشم سروش نگار آمده خزان دلم را بهار آمده به تاثیر صبح از طبق های نور بگوشم رسد هر زمان لفظ حور -------------------------------- نمی دانم چه حکمت باشد این دم ای حی داور کمر بستم پی قتل حسین فرزند پیغمبر به هر سو بنگرم سنگ و کلوخ و جمله اشیاء بشارت بر بهشتم می هند حمکت چه باشد آه روم به جنگ حسین مژده بهشتم چیست خدا نکرده مگر او امام بر حق نیست اگر امام بحق است از چه هر طرفین دهند مژده جنت مرا به جنگ حسین خدایا تو دانی که گفتم جلی مرا کن فدای حسین علی -------------------------------- یارب گواه باش که از دل نمی روم راضی به قتل سبط پیمبر نمی شوم الا ای سمند مبارک قدم به اوج تر پا رسانی سرم کنم اطلس اندام ماوای تو ز نقره زنم نعل بر پای تو بجای جُوات نقل تر دادمت گهی قند و گاهی شکر دادمت چو عباس اگر خشمگین شد به ما سمندا در آن دم زمیدان درآ خدایا تو دانی که گفتم جلی مرا کن فدای حسین علی -------------------------------- مرحله دوم ز دور خیمه و خرگاه آیدم به نظر زسمت دیگر آن خیمه فوجی از لشکر ستاده اند تمامی چه پرتو خورشید که نور هر یک از ایشان رود به عرش مجید جوان سرو قدی کو علم گرفته به دست که از صلابت او تیر غم به سینه نشست از آن گذشته شهی تاج دار می بینم چو آفتاب به نصف النهار می بینم گمان حسین علی نور دیده زهراست زنور اوست منور تمام ارض و سماست من و جدال حسین هرگز ای خدا نکند بجز فدا شدنم جرأتم وفا نکند شما عساکر من اسب کینه در تازید علم به جلوه درآرید و طبل بنوازید -------------------------------- ای جوان هستیم ما مامور از ابن زیاد ساخته ما را روانه از پی جنگ و جهاد این سپه از کیست آید در نظر از هر طرف همچه مژگان غزالان حرم بستند صف اندک آید در نظر اما بسی باشد عیان نور از آن خرگاه می گردد بلند تا آسمان -------------------------------- تو کیستی که سر ره به من گرفتی تنگ بگو نسب ز کی داری ایا فلک اورنگ عجب به چهره شباهت به مرتضی داری چه نسبتی تو به آن شاه لافتی داری به من بگو تو ز نسل کدام با نسبی گل ریاض کدامین قبیله عربی -------------------------------- سردار بر سپاه ضلالت شیّم منم سردار و سربلند به خیل حَشَم منم رستم دلی که پهلوی سهراب خصم را از ضرب خنجری که شکافد به هم منم نام اَر سوال می کنی و وَز نسب مرا حر ریاحی آن یل کیوان خدم منم -------------------------------- منم حر نام آور کینه خواه منم ای جوان مهتر این سپاه منم صاحب گرز و تیغ و سنان منم صاحب اسم و رسم جهان پلنگان بدرّم سر کوهسار نهنگان خورم در لب جویبار منم حر که نامم مُسلّم بود ز من حلقه در گوش عالم بود عرب تا عجم جملگی سر به سر بود شهره نامم به هر رهگذر زگیتی نزاده چو من مادری نیامد به دوران مرا همسری -------------------------------- مگو با من ای مرد از پر دلی نزاده چو من در زمانه یلی عرب تا عجم ای یل پهلوان مرا می شناسند خیل یلان ولی سینه ام بهر این تنگ شد زنام پدر بهر من ننگ شد چه شد نام بابم به دوران یزید شد همنام برآن یزید پلید تو رزم دلیران کجا دیده ای صدای سم اسب نشنیده ای زگرد سم اسب زرین رکاب شود تیره رخشان رخ آفتاب -------------------------------- من حر دلیر نامدارم از نسل ریاح یادگارم امروز کسی ز قاف تا قاف همتا و دلاوری ندارم رستم که تهمتن زمان است در رزم بود رکابدارم گر دست زنم به قبضه تیغ چون رعد به موسم بهارم پا گر بنهم به پشت اشقر سهراب یل است نی سوارم با گرز گران به روز هیجا گرد از دل سنگ خار آرم با نیزه به روز کینه ورزی گوهر ز دل جُول بر آرم از بیرق پرچم زند سر برکاوه سزاست افتخارم یارب توببخش از تفضل رضوانی زار بی قرارم -------------------------------- بدان ای جوان این سخن را یقین به حکم عبید زیاد لعیل زکوفه به فرمان پور زیاد بیرون آمدم با سپاه زیاد بگیرم سر راه را بر حسین در اندازم اندر جهان شور و شین به خون تر کنم کاکل اکبرش که سوزد دل مهربان مادرش عیال حسین را من رو سیاه اسیری برم من به هر شهرها چو زینب به خواری اسیر آورم همه کودکان دستگیر آورم کنم بند در بازوی عابدین دل شاه دین را نمایم غمین نگویم چنین یا چنان می کنم سیه جامه خیرالنسا می کنم همین به که بیعت کند با یزید وگرنه حسین را نمایم شهید -------------------------------- فدایت ایا شاه مالک رقاب بیا تا که بوسه زنم بر رکاب ایا نهنگ بلا پور مرتضی عباس سخن به طول رساندیم ایا سلاله ناس ولی برو تو به نزد امام کل عباد بکن تو مخبرش از کرده عبید زیاد بگو که حر ریاحی است بر سپه سردار رسیده است ز ابن زیاد بد کردار
برچسبها: تعزیه, اصفهان, خوانسار, صفری
+ نوشته شده در شنبه ششم مرداد ۱۴۰۳ساعت 9:28  توسط حسین مرادزاده عزیزآبادی
|
+ نوشته شده در پنجشنبه سوم خرداد ۱۴۰۳ساعت 22:40  توسط حسین مرادزاده عزیزآبادی
|
+ نوشته شده در سه شنبه شانزدهم خرداد ۱۴۰۲ساعت 0:38  توسط حسین مرادزاده عزیزآبادی
|
حسین مرادزاده تعزیه خوان شرق استان کرمان:بم-نرماشیر-فهرج وریگان ومدیرامورآب وفاضلاب شهرستان فهرج برچسبها: شرق استان کرمان, نرماشیر, بم, کاشمر
+ نوشته شده در سه شنبه شانزدهم خرداد ۱۴۰۲ساعت 0:2  توسط حسین مرادزاده عزیزآبادی
|
حسین مرادزاده تعزیه خوان بم نرماشیر فهرج وریگان استان کرمان برچسبها: بم, نرماشیر فهرج, ریگان, کرمان ادامه مطلب
+ نوشته شده در دوشنبه پانزدهم خرداد ۱۴۰۲ساعت 23:39  توسط حسین مرادزاده عزیزآبادی
|
|